در شوره‌زار؛ هر جسم بی‌جانی تا ابد آدم خواهد بود

اواسط دهه‌ی هفتاد نوباوه‌ای گرمازده در عطشِ کارون و اروند بودم. در موجِ خرابی‌های جنگ با توپ پلاستیکی‌ و پاهای تاول‌زده کنار دردهای شهرم فوتبال بازی می‌کردم. زمین فوتبال ما در هر جای شهر خرابه‌سرایی ترسیده از ترکش و خمپاره و موشک و صدای تیراندازی؛ اندام‌های‌اش را فرو ریخته بود و معمارهایش در نهرهای شهر در خون خود می‌غلتیدند. مادران با اشک‌های خود بر مزار بی‌جان فرزندان خویش حمامِ آفتاب می‌گرفتند. پدران گونی به گونی خاک شهر را به مسجدی که جامع بود از دروغ‌های افسران جنگ برای مهر نماز؛ تربت می‌بردند. رزمنده‌های سیراب از جنگ و در عطش شهادت دورِ حسین که فخری بود برای شهر؛ به خرمشهری می‌رقصیدند و در فراق آنان که در شوره‌زار آرمیده بودند، به سینه می‌زدند. هرکول‌های صنعتی یکی به یکی با شعار الله‌اکبر از ماتحتِ اگزوزهای خود، نخل‌ها را نفر به نفر گردن می‌زدند. خرما را می‌بلعیدند و چولان‌ها را در تن زمین، نیزه‌وار فرو می‌کردند و سیاه‌مایعی را می‌نوشیدند و در شط کشتی‌زده غسل شهادت می‌کردند؛ وقتی که ما انواعی از گاز را تنفس می‌کردیم. من سرمست از بوی میوه‌ی کُنار در اسفند و فروردین به خیال، تصور می‌کردم که تهران ابتدا و خرمشهر انتهای دنیاست. با تخته‌سیاهِ آغشته شده به گچِ معلم جغرافیا، فهمیدم که زمین گرد است؛ وقتی که نوجوان شده بودم و می‌خندیدم به کودکی و انتهایی بودن شهری که خرم بود و اکنون که جوانم، گوشه‌ی چشم من “محسن محمدپور” چون اشکی از ابتدا تا انتهای دنیاست هر جا که باشم. در شوره‌زار؛ هر جسم بی‌جانی تا ابد آدم خواهد بود…

به اشتراک بگذارید...
Print
Telegram
X
WhatsApp
Threads
LinkedIn

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های دیگر...